بر دیوانهٔ محمود بنشست


نهاد او چشم برهم، شاه بشکست

بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت


که تا رویت نه بینم، شه برآشفت

بدو گفتا لقای شاه عالم


نمی داری روا؟ گفت آن خود هم

چو خود بینی درین مذهب روا نیست


اگر غیری به بینی جز خطا نیست

شهش گفتا اولوالامر جهانم


بود بر تو همه حکمی روانم

بدو دیوانه گفتا هین بیندیش


که امر تو روان چون نیست بر خویش

نباشد بر دگر کس هم روانه


مرا مبشول چند آری بهانه

نمی آید ترا زین خواجگی ننگ


که گرد آوردهٔ عمری دو من سنگ؟

کسی باشد بمعنی مالک خویش


که نه ناجی بود نه هالک خویش

نمی دانی که کوژی ای مرائی


چرا در راستی خود را نمائی